|
||||
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 31: ... باباعلى [به مادرم] گفت: «میدانى که من دیشب با کاظم به اینجا آمدم تا دربارهی تو با باباحسن و اسماعیل صحبت کرده و تکلیفم را با آنها روشن کنم؛ ولى مهدى، برادرشوهر تو، با کاظم بگومگوى زیاد کردند که آنقدر نمانده بود بینشان دعوا بشود. آخرسر، اسماعیل گفت: "شما بیخود و بیجهت براى خدیجه نقشه نکشید و به جانِ هم نیفتید. من، خودم، هر طورى که شده، او را به تهران میبرم و آنجا در بیمارستان بسترى میکنم." نمیدانم این حرف را به شما هم زده یا نه؛ ولى با کدام پول میخواهد تو را به تهران ببرد؟ تهرانبردن تو تقریباً هزار تومان پول میخواهد و میدانم که در کوزه و کاسهی شما، از پول خبرى نیست. حالا نمیدانم چه بکنیم. دست و بال من هم خالى است. کار و کاسبى که نداریم. هر چه هم پول داشتیم، در عروسى کاظم خرج کردیم.» مادرم، در حالى که سرش را پایین انداخته [بود]، هیچ حرفى نمیزد؛ ولى آخِرسر، تحمّل نکرد [و] گفت: «داداش! من که خودم نمیخواستم مریض بشوم. خواستِ خدا بود که اینچنین شدم. خدا، خودش، کمکمان بکند. اگر خوبشدنی هستم و در این دنیا روزهاى دیدنى دارم، خداى سببساز، از جایى که عقلمان قد نمیدهد، کمکمان کند خوب بشوم و اگر هم رفتنى هستم، باز زودتر کارم را تمام کند و شماها هم از این ناراحتى، راحت شوید و بیخود و بیجهت به جانِ هم نیفتید؛ مثلاً: اگر دیشب کاظم با مهدى دعوا میکردند، خدا میدانست که چقدر بر من بد میشد؛ مگر من میتوانستم به چشمان باباحسن و یا شوهرم، اسماعیل، نگاه کنم؟ آنها میگفتند: "برادرت براى ما قلدرى میکند و آمده بود به خانهی ما [تا] دعوا راه اندازد." الحمد للّه که به خیر و خوبى گذشته. اسماعیل در اینباره به من حرفى نزده.» ... منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 43 و 44. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
|
پشتیبانی: وبگاه بِنیسیها
..........
شناسنامه ..........
.........
شناسنامهی وبلاگ ........
ردّ پای امروز: 10
مجموع عابران: 441098
........ مطالب بایگانیشده ........
زندگینامهی حضرت استاد بِنیسی
|